نویسنده: محمد رضا شمس

 
پیرمرد و جوانی از جاده‌ای می‌گذشتند. کیسه پولی توی جاده افتاده بود. جوان پرید و کیسه را برداشت و گفت: «خداوند این پول را برای من فرستاده است.»
پیرمرد گفت: «بیا پول‌ها را باهم نصف کنیم.»
جوان گفت: «چرا باید پولی را که من پیدا کرده‌ام، نصف کنیم؟»
پیرمرد حرفی نزد. کمی که رفتند صدای چند اسب سوار را از پشت سر شنیدند. سوارها فریاد می‌زدند: «چه کسی پول‌های ما را برداشته است؟»
جوان که ترسیده بود از پیرمرد خواهش کرد: «عموجان بهتر است بگوییم هر دو این پول را پیدا کرده‌ایم، این طوری به درد سر نخواهیم افتاد.»
پیرمرد گفت: «ما به دردسر نمی‌افتیم، تو به دردسر می‌افتی؛ چون پول را تو پیدا کردی نه ما.» و راهش را کشید و رفت و جوان را تنها گذاشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول